هم ان گه یکایک ز در گاه شاه بر آمد خروشیدن داد خواه
بدو گفت مهتر بروی دژم که بر گو تا از که دیدی ستم
خروشید زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوه داد خواه
یکی بی زیان مرد اهنگرم ز شاه اتش اید همی بر سرم
چو بر خواند همه محضرش سبک سوی پیران ان کشورش
خروشید که ای پی مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپر دید دل ها به گفتار اوی
خروشیدوبرجست لرزان ز جای بدرید بسپرد محضر به پای
چو کاوه برون امد از پیش شاه براو انجمن گشت بازار گاه
از ان چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه ان بر سر نیزه کرد همان گه ز بازار بر خاست کرد
بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید امد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گرد سپاهی بر او انجمن شد نه خرد
به هر بام ودر مردم شهربود کسی کش ز جنگاوری بهر بود
...